loading...

می نوشت

برای تو که از جنس بهاری

بازدید : 1
يکشنبه 27 بهمن 1403 زمان : 9:36
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

می نوشت

حدود 5 6 سال پیش زمانی که خدمت بودم یه شب وسط کویر که تا چند کیلومتریم هیچی آدمی‌نبود و هوا کلا تاریک بود داشتم پست میدادم البته منم که همیشه سر پست میخوابیدم

همینطور که خوابیده بودم یه هو یه صدای وحشتناکی شنیدم و بلند شدم و خیلی ترسیده بودم و بسیم زدم پاسخبش گفتم صدای یه پیر زن میاد پاسبخش گفت دیونه شدی دقت کن ببین صدا میاد دیدم باز داره صدا میاد اومدم بسیم بزنم بسیم قطع شد

اون لحظه مدام صدا میومد و منم به شدت ترسیده بودم نمیدونستم چی کار کنم یه لحظه به خودم گفتم برای اینکه ترسم بریزه باید به سمتصدا و ترس برم

شروع کردم به سمتصدا حرکت کردم و وقتی رسیدم به مرکز صدا دو تا جوجه تیغی دیدم که دارن سرو صدا میکنن اون لحظه کلا ترسم ریخت

خیلی چیزا توی زندگی ما فقط صدا دارن و الکی ازش میترسیم اما وقتی بهش نزدیک بشید میبنید هیچی نبوده خیلی خیلی کوچکتر از چیزی که فکر میکردید هستن

این ذهن ما هست که یه کار رو بزرگ میکنه و ازش غول میسازه

میگی برو برنامه نویسی یاد بگیر میگه وای نمیشه ذهنش ازش غول ساخته فقط کافیه بری سمتش میبنی یه گربه هست که فقط صدای شیر میده

نظرات این مطلب

تعداد صفحات : -1

آمار سایت
  • کل مطالب : 0
  • کل نظرات : 0
  • افراد آنلاین : 1
  • تعداد اعضا : 0
  • بازدید امروز : 1
  • بازدید کننده امروز : 2
  • باردید دیروز : 0
  • بازدید کننده دیروز : 0
  • گوگل امروز : 0
  • گوگل دیروز : 0
  • بازدید هفته : 4
  • بازدید ماه : 15
  • بازدید سال : 21
  • بازدید کلی : 604
  • کدهای اختصاصی